باران



خسته بودم و خواب‌آلود.
سیگاری روشن کردم و رویِ نیمکتِ خیسِ میدان شهرداری نشسته‌م. سرم را برده بودم در پالتویِ کهنه‌ام.
شصت و هفت متر سربالایی را پیاده آمده‌م. درست متر نکرده‌م. دلم رفت که بگویم شصت و هفت متر. شاید هم هشتاد و سه متر بود. کسی چه می‌داند.
نفس‌ اَمانم نداد. نشستم روی نیمکت خیسِ میدان. سرم را برده بودم در پالتویِ کهنه‌ام.
سیگار دود می‌کردم.
وقتی به چیزی جز تماشایِ تو عادت ندارم ، ناگزیر به روح خودم متوجه می‌شوم. به انواع و اقسام عادت هایم‌. به تکرار مکررات.
آه .
آقاجان خدابیامرز دیروز بین ما بود و حالا زیر خروارها خاک خوابیده. بدبخت راست می‌گفت که من عاطفه ندارم.
تمام روز در سرم حرف زدم. مخم درد می‌کند.
با وانت برنج می‌آورند. لباس محلی پُرُو می‌کنند. دسته‌هایِ قددارِ جمعیت چون آش شله به این‌سو و آن‌سو کش می‌آیند.
تو را لحظه ای در جمعیت می‌بینم و بعد گم‌ات می‌کنم و از سر رضایت لبخند می‌زنم.
می‌دانم که اگر تا نیمه‌ی شب بنشینم ، دست کم دو سه بار دیگر سر و کله‌ات پیدا می‌شود.
》دوبار.سه‌بار.چهاربار.《
در همین فکر ها هستم که بهروز روی دوشم می‌زند. شاخ در می‌آورم.می‌گویم لابد خواب است. این را از کجا می‌گویم؟
از همان موقع که میان جمعیت چشمم به تو افتاد ، گفتم که دارم خواب می‌بینم.
در آغوشم گرفت. پرسید اینجا چه می‌کنی؟ گفتم آمدم برای کار. به شانه ام زد. یعنی "اگر کار کن بودی به رشت نمی‌آمدی."
سیگار دستم را سوزاند. به کلی فراموش‌اش کرده بودم.
به بهروز گفتم مرا به گورستان ارمنی‌ها ببر.
نگاه‌اش عجیب نبود. انگار می‌خواست چیزی بگوید. سرم را تکان دادم ؛ یعنی "خدا از دهانت بشنود"
همین است که فکر می‌کنی.

 

 

علیرضاکبیری


دو هفته است که برایِ یک قرار ملاقات به رشت رفته‌ای. ملاقاتی را که فراموش کردی به من بگویی. وَ وقتی فهمیدم ۵ آگوست در بروکسل نخواهی بود برایِ هضم سی سالگی‌ام یک مرد را بلعیدم.

 

 

آخر قصه است و خبر نداری . همان جا مانده‌ای. ایستاده ای رو به اِسکِله.
و زیر لب شعری زمزمه می‌کنی از بایرون؛

شتر گران‌ترین بارها را بر دوش می‌کشد
گرگ در سکوت می‌میرد.

 

علیرضاکبیری


خانه یشان پشت خانه ی ما بود. زیر نهمین تیر برقی که از آبادی یمان می گذشت. یک سیم برق از آن تیر برده بود در اتاق اش که چراغ روشن کند. پدر اش نمی گذاشت درس بخواند اما او تا صبح درس می خواند. می خواست هر چه سریع تر جول و پلاس اش را جمع کند و از آن آبادی برود. پنجره اتاق اش رو به حیاط خانه حاج اسماعیل باز می شد و هربار که پنجره را باز می کرد تکه ای از آن کاهگل طبقه دوم دیوار می ریخت و همین کافی بود که حاج اسماعیل تا چند ماه دهدار و بخشدار را هی ببرد و بیاورد تا از آن بدبخت خسارت بگیرد و برای توران دخترش که به شهر رفته بفرستد. اصلا همین پنجره باز کردنِ پریچهر، خرجی توران را می رساند وگرنه که حاج اسماعیل هرچه از آن گاو و گوسفند ها میدوشید خرج خودش ،پسر چلاق اش ابراهیم و زن های بیوه آبادی می کرد. هفته ای نبود که ترتیب یک بیوه را در طویله اش ندهد. می گفت دختران آبادی درس می خوانند که بروند تهران جندگی کنند. بعد می گفت همین پری را ببین از شب تا صبح درس می خواند که برود تهران لنگ های اش را بدهد هوا.
شب نُخستِ زمستان وقتی پریچهر رخت هایش را کنار حوض می شُست ،چهره‌اش را لحظه ای در آب تماشا کرد. موهایِ آشفته ،پِلک‌هایِ افتاده ،بینیِ درشت و چند تار مویِ سپید تنها چیزی نبود که خبر از پیری زودرَس می داد. لَب‌های‌اش هم غالبا از بچه‌گی شمایلِ چندان زیبایی نداشتند.
زیرِ لبان اش چیزهایی می گفت. شاید می گفت چرا مادر نام مرا پریچهر گذاشته است وقتی یک خال گوشتی بزرگ درست زیر چشمان‌ام باد کرده است. شاید هم به سی و هفت سالی که هر صبح به کبوتر ها غذا می داد تا صدای‌اش را به خدا برسانند فکر می کرد. شاید هم فکر می کرد مادر گول اش زده است، وقت هایی که غمگین بود و نامه می نوشت و آن را در رودخانه می انداخت. مادرش گفته بود اگر حرف هایت را بنویسی و در آب بیاندازی حتما به دست خدا می رسد.
حالا فکر می کرد که تمام کاغذ هایش در یک مُرداب جمع شده اند و جوهرِ نوشته هایش را هم آب شستهَ‌ست.
پری نگران بود. همیشه نگران بود مثل حاج اسماعیل که همیشه نقشه می کشید. می خواست پری را عروس خودش کند. هر بار ابراهیم را به بهانه ای می فرستاد دم خانه ی حاج عباس تا خودش را به پری نشان دهد. اهالی روستا می گفتند هزار جریب در آن آبادی زمین داشت. هربار که حاج عباس پدر پری سر زمین می رفت حاج اسماعیل در گوش اش حرف ها می خواند. می گفت دخترت را نفرست شهر، درس بخواند که چه شود. توران هم پشیمان است. دروغ می گفت. می گفت پری را مثل دختر اش دوست دارد اگر او را زن ابراهیم کند نیمی از زمین های اش را به او می دهد. حاج عباس هم گوش می کرد. روزی نبود که پری کتک نخورد. قبل از مرگ مادر اش کسی بود که از او دفاع کند اما حالا کسی را نداشت. مامن اش همان اتاقی بود که یک سیم از نهمین تیر چراغ برق به اتاق اش کشیده بود تا در آنجا درس بخواند.
حاج عباس گاهی پری را به طویله حاج اسماعیل می فرستاد تا به ابراهیم در دوشیدن شیر کمک کند. پری هم می رفت تا مقداری پول دست اش بیاید و هربار که نادر پسر عموی اش به شهر می رود برای اش کتابی بخرد. بارها ابراهیم او را در طویله آزار داده بود. پری به پدر اش می گفت اما حاج عباس باور نمی کرد.او هم چادر تیره نماز اش را سر می کرد و هربار که نماز میخواند همه شان را نفرین می‌کرد.
یک شب سرد زمستان که چراغ نفتی کوچک خانه سر طاقچه بود و دود می زد و برف پشت بام خانه ها را سفید پوش کرده بود ، حاج عباس با کلاه دوغی اش وارد خانه شد. قرار بود فردای آن روز حاج اسماعیل و ابراهیم به همراه اهالی آبادی برای بردن پری به خانه ی شان بیایند. در روستا این حرف پیچیده بود که قرار است ابراهیم زن بگیرد. همه می رفتند و می آمدند و این خبر را به یکدیگر می رساندند. 
شب اش مردم یار مبارک بادا را می خواندند. پری را برده بودند پیش سکینه خانم تا دستی به صورت اش بکشند. لباس عروس را هم نجمه خانم مادر نادر برای اش دوخته بود. پری ته دلش نادر را دوست داشت.
در حالیکه همه مشغول تدارک جشن بودند ناگهان متوجه می شوند که پری نیست.
فردای آن روز جنازه اش را داخل رودخانه کنار مردابی از کاغذ ها پیدا می کنند. آرام خوابیده بود. چهره اش چون ماه زیبا شده بود. سرمه ی دور چشمان اش هاله ای زیبا را روی پوست صورت اش نقاشی کرده بودند.
پری از آن آبادی رفته بود.

 

علیرضاکبیری


دکارت گفت "من فکر می کنم پس هستم"
اما ن فکر می کنند و به این نتیجه می رسند که نیستند.

صبح زود به حمام رفتم پیش از آنکه بیدار شود. بیرون که آمدم کنار پنجره ایستاده بود و دست های اش را دور لیوان قهوه اش گره زده بود .
نگاهش‌کردم‌و گفتم صبح‌بخیر گیتی
زیرلب چیزی گفت‌که‌متوجه اش‌نشدم
پرسیدم پیراهن آبی را بپوشم یا که سفید را؟
پاسخی نداشت. حرف های دیشب او را آزرده بود.
این بار پرسیدم این کراوات راه راه بهتر است یا ساده. گفت نمی دانم. به سمت آینه رفتم و کراوات راه راه ام را گره زدم. از آینه ظرف شویی خانه را دیدم که پر از ظرف و لیوان های کثیف است. دلم نمی خواست آن ها رو بشوید ، گفتم امشب شام را بیرون می خوریم. سیگاری روشن کردم و در خانه راه رفتم تا قهوه ام دم بکشد و چند کلمه ای با هم حرف بزنیم.
منتظر بودم تا حوله را بیاورد و روی بدن خیسم بکشد تا قطره های آب روی زمین‌نریزند. اما پشت کانتر ایستاده بود و به همان جمله دکارت‌فکر‌می کرد!
خواستم‌بگویم من یعنی ما صاحب همه ی حرف ها هستیم. قرارها نیاز به تمدید دارند نیاز به شرایط جدید نیاز به‌تغییرات. ما تغییر کرده ایم. من آن مرد دو سال پیش نیستم تو هم آن زن دوسال پیش نیستی
و بعد جنگ‌میان‌خواستن ها در من شروع می شود و با تیر بی تفاوتی از پای در می آیم و لباس هایم را می پوشم‌کراواتم را می بندم کیفم را بر میدارم جلوی درب خروجی لبت را سرسری می بوسم و می روم.

 

علیرضاکبیری


می پرسی کدام پیراهن را بپوشم. آبی یا سفید؟
نگاهت می کنم و جواب نمی دهم. بین آبی و سفید مانده ای. بعد کراوات هایت را ردیف می کنی و می پرسی این ساده را بزنم یا این راه راه را؟
می گویم نمی دانم.
جلوی آینه می ایستی و روی تن لُختت کراوات ات را گره می زنی. در آینه نگاهم میکنی و می گویی امشب شام را بیرون می خوریم. قطره های آب از روی موهایت سُر می خورند روی بازو های ی که دیگر برایم جذابیتی ندارند. سیگارت را روشن می کنی و هیچ بیاد نداری که دیشب چه حرف هایی بین مان رد و بدل شده ست.
تو صاحب همه ی آن واژه ها هستی ، پس چرا به روی خودت نمی آوری که زندگی ما به پایان رسیده است و سوالات مهمتری داریم تا اینکه میان رنگ های آبی و سفید فریب بخوریم؟
تو آنجا ایستاده ای و دود سیگارت آزارم می دهد.پیش از این اینطور نبود. هر صبح به حمام می رفتی و تا دم کردن قهوه ات مسیر آینه تا آشپزخانه را می رفتی و می آمدی ، اما دیگر این صحنه ها برایم تازگی ندارند.
راست می گویند که "مایع رخت شویی عشق را می کشد".
فکر می کردیم که حرف های مان پایانی ندارند و برای سفرهای مشترک مان ساعت ها حرف می زدیم اما دیگر جز بوسه های سَرسَری، حرف مشترکی نمانده.
حتا نمی دانیم که از کِی این بی تفاوتی ها شروع شده است.
دل مان خوش است که تا به حال به یکدیگر خیانت نکرده ایم! اما شب ها هر دوی مان در یک گوشه از خانه به خواب می رویم.
روی مبل نشسته ای و دوستت ندارم. بلند می شوی لباس هایت را به تن می کنی و کراواتت را می بندی،دوستت دارم و بعد که می روی به حرف هایت فکر می کنم و دوستت ندارم. این تزل نه خطرناک است.
ما می خواستیم عادت نکنیم.قرار بود عادت نکنیم.

 

 

علیرضاکبیری


غروب است. آفتابِ بی‌جان خیلی ساعت پیش مرا تنها گذاشت. نم باران می‌زند. تا انزلی را با ماشین آمدم. رو به اسکله ایستاده‌ام. سرد است. سیگاری روشن کرده‌م.
مادربزرگ می‌گفت مرد گریه نمی‌کند.
زیر لب شعری از دووینی زمزمه می‌کنم. از دوره‌گردی چای گرفتم.
صدای بوق کشتی ها را می‌شنوم. آخرین محموله های‌شان را بار می‌زنند. دلم می‌خواهد میان یکی از این بارها خودم را پنهان کنم و خودم را جایِ یک کیسه قهوه جا بزنم. بروم جایی که زبان‌شان را بلد نیستم. بروم جایی که پچ‌پچ کردن‌شان را هم متوجه نشوم. بروم پرتغال. فقط یک کلمه می‌دانم. "سودآد."
آن هم باید پرتغالی باشی. آن ها وقتی عمیقا احساس رنج می‌کنند این واژه را بکار می‌برند. اگر بخواهم برای ماریِ بیچاره چیزی بنویسم همین را می‌نویسم.
سودآد.

 

 

علیرضاکبیری


چهارده متر از خیابان منتهی به محوطه‌ی میدان را طی کردم. پنج متر از کوچه‌ای تنگ گذر کردم و شصت و هفت متر را آرام آرام قدم زدم. پُک آخر را که زدم . تلفن‌ام زنگ خورد. پیش از برداشتن‌اش می‌خواستم از هرکسی که جلوی‌ام سبز شد بپرسم چطور می‌توانم به خانه‌یِ ابتهاج بروم؟
درنگ کردم. کمی درنگ کردم در پاسخ دادن. همه‌یِ این اتفاقات در چند لحظه پیش چَشمانم گذشت. به خود گفتم ، بیاید چه کند؟ چرا دیشب به بهروز نگفتم که خودم می‌روم.

 

"چرا تلفنت رو جواب نمی‌دی رضا؟"

صدای اش را هم که از پشت سر شنیدم نخواستم برگردم. درنگ کردم. درنگ کردم در برگشتن.
برگشتم.
مرجان بود.دست و پایم را گم کردم.از تَهِ گلویم "سلام" را بیرون کشیدم و گفتم : "سلام"."سلام مرجان"
دو بار سلام دادم . گفتم حتما دوباره سوال‌اش را تکرار خواهد کرد. خوشبختانه فقط به سلام من پاسخ داد.
پرسید رشت آمدی چکار. گفتم آمدم کمی استراحت کنم. تلفنم زنگ خورد. توجهی نکردم. مرجان گفت تلفن توست. خودم را طوری نشان دادم که چیزی نمی‌شنوم. که فکر کند تماس او را هم نشنیدم.
کمی جیب هایم را گشتم. دست آخر از جیب پالتویم گوشی را برداشتم. بهروز بود. گفت که مرجان را دیدی؟ گفتم ؛ آمد. همین‌‌جاست. خداحافظ.
مرجان گفت : خوب کردی که آمدی. فقط در این فصل از سال رشت سرد است. وسط حرفش پریدم و گفتم من صبحانه نخوردم. گفت اینجا قهوه‌خانه خوبی می‌شناسد. گفتم پس برویم همان‌جا. بعد ادامه دادم؛
واویشکا هم دارد؟ گفت: دارد.
تا قهوه خانه راهی نبود. حواسم بود که چیز بی‌خودی نگویم. سوال های بیجا نپرسم. رو به مرجان کردم و ناگهان گفتم: " می‌دونستی رنگ سالِ امسال رنگِ مرجانیه؟"
گند زدم. به خودم گفتم این چه سخن مسخره‌ای بود. یعنی چه. چطور به ذهنم رسید که این مزخرف را بگویم. خنده‌ام گرفته بود. می‌خواستم همانجا بنشینم و تا شب بخندم. به خانه‌یِ ابتهاج هم نروم. از گذشته حرف نزنم. می‌خواستم برگردم خانه. به همه‌یِ اینها در همان چند ثانیه فکر کردم.
مرجان در واکنش به حرفم گفت ؛ "میشه نارنجی‌طور"
گفتم نمی‌دانم. من فرق میان طوسی سیر و بنفش را نمی‌دانم. مرجانی را باید از کجا بدانم.
فکر کردم جواب خوبی دادم.افتضاح چند لحظه پیش را توانستم جمع کنم. همیشه همین طور است ؛ هر دم ممکن است اتفاق بدتری بیافتد. به گمانم بخیر گذشت.
در سرم داشتم حرف می‌زدم که مرجان گفت؛
"این قهوه خونه مال ایام خیلی قدیمه، هم میتونستن برن و بیان. یعنی هم مردا میتونستن هم . همین حالاشم اینطوره. قبلا شب که میشد توو همین قهوه خونه ها میرقصیدن. یه عده بهشون میگفتن این خرابن."
گفتم لابد خراب بودند.
گند دوم را هم زدم. این را هیچطوره نمی‌شد جمع‌اش کرد. خواستم بخندم. مثلا تظاهر کنم که به حرف خودم خندیدم.دوباره در سرم شروع کردم به حرف زدن.
مرجان گفت : به نظر امروز سر حوصله نیستی؟
گفتم ؛ نه. کمی خسته‌ام. دیروز بهروز خسته‌م کرد. رفتیم گورستان ارمنی ها. چند کلمه هم ارمنی یادم داد. مانته خوردیم. به گمانم سرما خورده‌ام.گلویم خشک است. چرک دارد. سیگار هم زیاد کشیدم. قوزبالاقوز همین است دیگر.
گفت : واویشکا چرب است. کره‌عسل بخور.
بعد فهمیدم ،مرجان اصلا به یاد ندارد که من هیچ‌گاه لب به کره نزده‌ام.
گفتم کره نمی‌خورم. گفت که نمی‌دانسته.
کلافه شده بودم. چطور نمی‌دانسته؟ مگر می‌شود؟
صبح ها که خان‌جان برای صبحانه بیدارمان می‌کرد سهم کره‌ی من برای او بود. حالا چطور شده که بیاد ندارد. راست‌اش را بخواهی کمی حرصم درآمد.
به قهوه‌خا‌نه که رسیدیم خوشبختانه یک میز خالی داشت.
ترانه‌ای از ویگن با صدایی آرام‌در حال پخش شدن بود.
زیر لب زمزمه کردم. "می‌خوام بیست ساله باشم،می‌خوام سی ساله باشم."
گفتم من روی این صندلی می‌نشینم. اعتراضی نکرد.
اگر بچه بود حتما دعوای‌مان می‌شد. عادت داشت هرچه را که من می‌گویم برعکس‌اش را عمل کند. دلم خوش بود که الان می‌گوید ؛ نه. من آنجا میخواهم بشینم. نگفت.
گفتم ؛ میخواهی تو اینجا بشینی؟
گفت ؛ نه. فرقی نمی‌کند.
گفتم : دل و روده‌یِ گوسفند است دیگر؟
گفت : ما خودمان بهتر از شما شهری ها می‌دانیم چه درست کنیم.
در قهوه خانه اجازه‌یِ کشیدن سیگار نداشتیم با این حال به مرجان گفتم: می‌شود تا غروب اینجا نشست؟
گفت؛ پس خانه‌یِ سایه چه؟
گفتم ؛ باشد برای وقت دیگر. می‌خواهم با تو درباره‌یِ چیزهایی که نمی‌دانی حرف بزنم.
کمی جا خورد.نگاهم کرد و گفت : قهوه خانه وقت اذان ظهر نیم ساعتی بسته‌ست. گفتم بیرون می‌نشینیم تا بازگردند. سیگار هم می‌کشیم.
گفت که چیزی شده؟ گفتم نه. می‌خواهم درباره‌یِ ماری با تو حرف بزنم.
می‌دانستم که گمی گیج خواهد شد. گفتم دیشب پیش از خوابیدن زمان زیادی را فکر کردم.آنقَدَر فکر کردم که نخوابیدم.خسته ام. کمی خسته‌ام.
گفت سفارش‌مان که تمام شود چه؟ گفتم دوباره سفارش می‌دهیم. تا غروب هر چه که دارد را امتحان می‌کنم. بگو این مرد دیوانه‌ست. تو همیشه چیزی برای گفتن داری.
چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد.
 گفت : می‌شنوم.
 

 

علیرضاکبیری


پالتوی سُرمه‌ای رنگی به تن کرده بودم. پیراهن سپیدم را دیشب با هزار ضرب و زور اتو کردم. مادر گفته بود که اگر به سفر رفتی و در شستشوی پیراهن عجله داشتی یقه پیراهن را با مسواک بشور. همین کردم که مادر گفت. خط اتو را هم در نظر گرفته بودم.
چیزی از مرتب بودن کم نگذاشتم.
به نظرم آمد صبح خوبی در انتظارم است. تاکسی‌ای که مرا تا میدان شهرداری برد نارنجی بود. ترانه‌ای از داریوش رفیعی گذاشته بود. همان ترانه همیشه‌گی "منتظرت بودم"
راننده‌یِ خوش مَشرَبی داشت. با رفیعی می‌خواند.
گفت بخوان ، تو هم بخوان. گفتم صدای‌ام دورگه‌ست. گفت بخوان بخوان. کمی زیر لب زمزمه کردم.
گفت از پدرش شنیده که خبر فوت رفیعی را از رادیو اعلام کرده‌ند. گفت از این‌ها گوش می‌دهی؟ گفتم بله. چرا که نه. گفت از رفیعی دیگر چه شنیده‌ای؟ گفتم همان ترانه که می‌خواند ؛ یاد از آن روزی که بودی. ادامه‌اش ندادم. گفت خب؟ باقی‌اش؟
دیدم این‌طور نمی‌شود ؛ تمام رخ نگاه‌اش کردم و گفتم پدرجان، من تقریبا تمام روزم را می‌نویسم. ادامه‌اش را از من نخواه. آنوقت سَرِ شب نمی‌دانم چطور باید تکه‌ای را که بر من گذشته‌ست حذف کنم.
نگاهم کرد. چیزی نگفت‌. مات نگاهم کرد.
گفت ؛ میدان است. کرایه را دادم و پیاده شدم.
یک بطری آب گرفتم. سیگارم را روشن کردم و منتظر تماس مرجان ماندم.

 

 

علیرضاکبیری


گفت ؛ چه آتَشِ تندی داری. امشب نمی‌شود. دیر است. اصلا آن‌سوی شهر است. بعد می‌خواهی در شب خانه‌یِ ابتهاج را ببینی که چه شود؟ فردا با مرجان برو.
همین جمله آخرش کافی بود تا هرچه شنیده بودم ؛ حتا طعم مانته ، آن یک کلمه و یک جمله ارمنی از خاطرم برود.
مرجان ،خواهر بهروز است.اولین خواهر بهروز است تنها چیزی که با شنیدن نام مرجان بیاد آوردم این بود؛
"کمی بیشتر از من فرانسه می‌داند"
تا ایستگاه اتوبوس سیگار را پشت سیگار آتش زدم.
اگر بهروز خودش آدم آرامی نبود حتما میان ما جنگی صورت می‌گرفت. دنبال بهانه بودم تا فردا تنها به خانه‌یِ ابتهاج بروم. دل‌دل می‌کردم. رویِ صندلی آنقدر پاهایم را تکان دادم که بهروز دست های‌اش را روی زانو هایم گذاشت و پرسید : خوب هستی؟
گفتم ؛ سردم است. چیزی نیست. دروغ گفتم. هر جا که کسی سوالی بپرسد و نتوانم برایش جواب خوبی داشته باشم ، دروغ می‌گویم. دروغ به گمانم بهتر از یک پاسخ خشک و خالی‌ست.
پیش از جدا شدن شماره ام را گرفت. پرسید که هنوز صبح ها زود از خواب بلند می‌شوی؟ گفتم ؛ آره. دروغ نگفتم. یک پاسخ خشک و خالی تحویل اش دادم. چه می‌گفتم؟ میگفتم اصلا تا صبح چَشم رویِ چَشم نمی‌گذارم؟ این چه فرقی به حالِ کسی می‌کند که می‌خواهد تو را صبح زود ببیند.
راهش را گرفت و رفت.
من هم خسته بودم و خواب‌آلود.
سیگاری روشن کردم و رویِ نیمکتِ خیسِ میدان شهرداری نشسته‌م. سرم را برده بودم در پالتویِ کهنه‌ام. میدان خلوت بود. شاید بابتِ سرمایِ استخوان‌سوز این روزهایِ رشت است. تو را ندیدم.
دستم را در جیب پالتوی‌ام بردم. انگشتانم را دورش حلقه زدم. صد کم است ،با لمس‌اش هزاران‌بار به اصفهان رفتم و بازگشتم.
وقتی به چیزی جز تماشایِ تو عادت ندارم ، ناگزیر به روح خودم متوجه می‌شوم. به انواع و اقسام عادت هایم‌.
با خودم می‌گفتم نقطه‌ ضعف من کجاست؟ اگر من هم به چهار جمله ارمنی و ادایِ لحنِ آشتاراک حساسیت داشتم ،می‌بایست عاشق یک دختر ارمنی می‌شدم؟
آخر این چه حرفی بود که ماری پیش از آمدنم به رشت زد؟.

 

 

پاهایم درد می‌کرد. لنگان‌لنگان به سمت خانه آمدم. می‌دانم که فردا با دیدنِ مرجان ،ابتدا کمی سخت خواهم بود.چیزی بروز نخواهم داد.
شاید بیاید شاید هم نه. اگر بهروز گفته باشد رضا را در میدان شهرداری دیدم ،باورش نمی‌شود‌.
برای باورش هم که شده می‌آید.

 

 

علیرضاکبیری


تمام روز را راه رفتیم. تکه‌ای را با ماشین. تکه‌ای را با اتوبوس. این‌بار از اتوبوس نترسیدم. خودم را توجیه کردم که ایستگا‌ه‌ها متفاوت هستند. آدم ها تغییر کرده‌اند.
اتوبوس شلوغ نبود. صندلی‌ای برای نشستن پیدا کردیم. حرفی نمی‌زدم. خواستم بگویم مرا به کلیسای وانک هم ببر. نمی‌دانم چطور بروم. کلامم را خوردم. من رشت بودم. چرا باید همچین چیزی را می‌خواستم.
سر در ورودی گورستان به ارمنی چیزی نوشته شده بود. هرچه چشمانم را ریز کردم تا بخوانم ، نتوانستم. نزدیکتر شدم. خواستم بخوانم، نشد. نتوانستم. به بهروز گفتم چه نوشته؟ نگاهی کرد. چشمانش را ریز کرد و گفت ؛ نمی‌دانم. بعد رفت به سمت باجه‌ای آبی رنگ که شخصی در آن نشسته بود. کلاه مشکی به سر داشت. سردش بود. از بریده‌گی شیشه چیزی گفت. آن مرد جوابش را داد. گفتم لابد راه‌مان نخواهد داد. بهروز برگشت و نگاهم کرد. فهمیدم که اجازه ورود نداریم. بعد به سمتم آمد و گفت ؛ برویم داخل.
نپرسیدم چه گفتی. نپرسیدم پاسخ‌ات را چه داد.
نا‌گهان از دهانم پرید؛
"بهروز چی گفتی؟" جواب سربالا داد. گفتم شاید نمی‌خواهد بگوید.
با خودم فکر کردم مگر گورستان‌گردی هم محدودیت دارد؟ بعد هم مگر می‌داند که من چرا به گورستان ارمنی ها آمده‌م. کاش خودم با آن مرد سرمازده حرف می‌زدم.
القصه؛
تفاوتی میان گورستان های‌مان ندیدم. فقط زبان ایشان را نمی‌دانستم. همه‌ی کسانی که در آن‌جا دفن شده بودند اگر زنده بودند هر صبح که از خواب بلند می‌شدند تا شب با همدیگر ارمنی صحبت می‌کردند.
تووی سرشان هم ارمنی حرف می‌زدند. بعد مخ‌شان درد می‌گرفت. وقتی هم مردند حتما پیش از ملاقات با مرگ ،چند کلمه ارمنی صحبت کرده‌ند. با همسران‌شان. دوست‌های‌شان‌‌ یا در سَرشان.
بهروز گفت : سیگار می‌کشی؟ گفتم اجازه اش را دارم؟
خندید و گفت : چیزی نگفتم. گفتم می‌رویم چند دقیقه‌ای دور می‌زنیم و برمی‌گردیم.
گفتم ؛ به ارمنی گفتی؟ گفت که جز "بارِوْ" همه را فارسی بلغور کرده‌ست.
گفتم ارمنی می‌دانی؟ گفت؛ دست و پا شکسته چیزی می‌داند.
گفتم می‌شود به من بگویی "چهارشنبه" را ارمنی ها چه صدا می‌زنند؟
گفت : "چورِک‌ْشاپْتی"
گفتم : "خیلی دیر است" چطور؟
گفت : "شات اُوش اِ"
گفتم پس با این حساب برای آنکه بگویم چهارشنبه خیلی دیر است باید بگویم ؛"چورک‌شاپتی شات اوش اِ"
گفت : وُچ.
می‌دانست که سوال دارم. بلافاصله گفت بویِ "مانته" را می‌شنُفی؟
گفتم : مانته دیگر چه صیغه‌ایست. گفت این را ارمنی ها درست می‌کنند. پشت این گورستان کوچک یک کافه است. می‌برمت آنجا.
گفتم: نمی‌دانم چرا نمی‌توانم "بو" ها را حس کنم. چند وقتی‌ست که نه درست می‌بینم نه درست می‌شنوم نه می‌توانم "بو" بکشم.
گفت: بویِ سیر اش تا اینجا می‌آید.
به حرف‌اش توجهی نکردم. سنگ ها را نگاه انداختم. رویِ همه‌شان نوشته بود چهارشنبه. یا نوشته بود خیلی دیر است. من اینطور خواستم که بخوانم. جور دیگری بلد نبودم.
هر چه روی دیوار ها نوشته بود به گمانم همین آمد.
چهارشنبه. چهارشنبه. خیلی دیر است. یا چهارشنبه خیلی دیر است.
اعداد را می‌توانستم بخوانم. مثلا می‌دانستم که بعد از چهار. پنج است.اما اگر بخواهم بگویم ۵‌ام فلان ماه نمی‌توانم.
گوشی ام را درآوردم . نوشتم آگوست. دیدم نوشت آگُستُس.
به بهروز گفتم ؛ هوس مانته کرده ام.
گفت : چطور توانستی هوس چیزی را بکنی که تا به حال نخورده‌ای؟ راست می‌گفت. اما در جواب به او گفتم ؛ فکر می‌کنم خورده باشم.

 

 

سر میز عصرانه؛
در گوگل سرچ می‌کردم:
بویِ آش شله قلم کار
بویِ روسری مادربزرگم
دستانِ سردِ ماری
بوی مانته چگونه است؟
چند کلمه کاربردی ارمنی
دانلود آهنگ میان من و بهشت از کلهر.

نشستیم مانته خوردیم.
گفت رشت چه می‌کنی؟ گفتم آمدم برای کار.

 

 

علیرضاکبیری


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها