چهارده متر از خیابان منتهی به محوطه‌ی میدان را طی کردم. پنج متر از کوچه‌ای تنگ گذر کردم و شصت و هفت متر را آرام آرام قدم زدم. پُک آخر را که زدم . تلفن‌ام زنگ خورد. پیش از برداشتن‌اش می‌خواستم از هرکسی که جلوی‌ام سبز شد بپرسم چطور می‌توانم به خانه‌یِ ابتهاج بروم؟
درنگ کردم. کمی درنگ کردم در پاسخ دادن. همه‌یِ این اتفاقات در چند لحظه پیش چَشمانم گذشت. به خود گفتم ، بیاید چه کند؟ چرا دیشب به بهروز نگفتم که خودم می‌روم.

 

"چرا تلفنت رو جواب نمی‌دی رضا؟"

صدای اش را هم که از پشت سر شنیدم نخواستم برگردم. درنگ کردم. درنگ کردم در برگشتن.
برگشتم.
مرجان بود.دست و پایم را گم کردم.از تَهِ گلویم "سلام" را بیرون کشیدم و گفتم : "سلام"."سلام مرجان"
دو بار سلام دادم . گفتم حتما دوباره سوال‌اش را تکرار خواهد کرد. خوشبختانه فقط به سلام من پاسخ داد.
پرسید رشت آمدی چکار. گفتم آمدم کمی استراحت کنم. تلفنم زنگ خورد. توجهی نکردم. مرجان گفت تلفن توست. خودم را طوری نشان دادم که چیزی نمی‌شنوم. که فکر کند تماس او را هم نشنیدم.
کمی جیب هایم را گشتم. دست آخر از جیب پالتویم گوشی را برداشتم. بهروز بود. گفت که مرجان را دیدی؟ گفتم ؛ آمد. همین‌‌جاست. خداحافظ.
مرجان گفت : خوب کردی که آمدی. فقط در این فصل از سال رشت سرد است. وسط حرفش پریدم و گفتم من صبحانه نخوردم. گفت اینجا قهوه‌خانه خوبی می‌شناسد. گفتم پس برویم همان‌جا. بعد ادامه دادم؛
واویشکا هم دارد؟ گفت: دارد.
تا قهوه خانه راهی نبود. حواسم بود که چیز بی‌خودی نگویم. سوال های بیجا نپرسم. رو به مرجان کردم و ناگهان گفتم: " می‌دونستی رنگ سالِ امسال رنگِ مرجانیه؟"
گند زدم. به خودم گفتم این چه سخن مسخره‌ای بود. یعنی چه. چطور به ذهنم رسید که این مزخرف را بگویم. خنده‌ام گرفته بود. می‌خواستم همانجا بنشینم و تا شب بخندم. به خانه‌یِ ابتهاج هم نروم. از گذشته حرف نزنم. می‌خواستم برگردم خانه. به همه‌یِ اینها در همان چند ثانیه فکر کردم.
مرجان در واکنش به حرفم گفت ؛ "میشه نارنجی‌طور"
گفتم نمی‌دانم. من فرق میان طوسی سیر و بنفش را نمی‌دانم. مرجانی را باید از کجا بدانم.
فکر کردم جواب خوبی دادم.افتضاح چند لحظه پیش را توانستم جمع کنم. همیشه همین طور است ؛ هر دم ممکن است اتفاق بدتری بیافتد. به گمانم بخیر گذشت.
در سرم داشتم حرف می‌زدم که مرجان گفت؛
"این قهوه خونه مال ایام خیلی قدیمه، هم میتونستن برن و بیان. یعنی هم مردا میتونستن هم . همین حالاشم اینطوره. قبلا شب که میشد توو همین قهوه خونه ها میرقصیدن. یه عده بهشون میگفتن این خرابن."
گفتم لابد خراب بودند.
گند دوم را هم زدم. این را هیچطوره نمی‌شد جمع‌اش کرد. خواستم بخندم. مثلا تظاهر کنم که به حرف خودم خندیدم.دوباره در سرم شروع کردم به حرف زدن.
مرجان گفت : به نظر امروز سر حوصله نیستی؟
گفتم ؛ نه. کمی خسته‌ام. دیروز بهروز خسته‌م کرد. رفتیم گورستان ارمنی ها. چند کلمه هم ارمنی یادم داد. مانته خوردیم. به گمانم سرما خورده‌ام.گلویم خشک است. چرک دارد. سیگار هم زیاد کشیدم. قوزبالاقوز همین است دیگر.
گفت : واویشکا چرب است. کره‌عسل بخور.
بعد فهمیدم ،مرجان اصلا به یاد ندارد که من هیچ‌گاه لب به کره نزده‌ام.
گفتم کره نمی‌خورم. گفت که نمی‌دانسته.
کلافه شده بودم. چطور نمی‌دانسته؟ مگر می‌شود؟
صبح ها که خان‌جان برای صبحانه بیدارمان می‌کرد سهم کره‌ی من برای او بود. حالا چطور شده که بیاد ندارد. راست‌اش را بخواهی کمی حرصم درآمد.
به قهوه‌خا‌نه که رسیدیم خوشبختانه یک میز خالی داشت.
ترانه‌ای از ویگن با صدایی آرام‌در حال پخش شدن بود.
زیر لب زمزمه کردم. "می‌خوام بیست ساله باشم،می‌خوام سی ساله باشم."
گفتم من روی این صندلی می‌نشینم. اعتراضی نکرد.
اگر بچه بود حتما دعوای‌مان می‌شد. عادت داشت هرچه را که من می‌گویم برعکس‌اش را عمل کند. دلم خوش بود که الان می‌گوید ؛ نه. من آنجا میخواهم بشینم. نگفت.
گفتم ؛ میخواهی تو اینجا بشینی؟
گفت ؛ نه. فرقی نمی‌کند.
گفتم : دل و روده‌یِ گوسفند است دیگر؟
گفت : ما خودمان بهتر از شما شهری ها می‌دانیم چه درست کنیم.
در قهوه خانه اجازه‌یِ کشیدن سیگار نداشتیم با این حال به مرجان گفتم: می‌شود تا غروب اینجا نشست؟
گفت؛ پس خانه‌یِ سایه چه؟
گفتم ؛ باشد برای وقت دیگر. می‌خواهم با تو درباره‌یِ چیزهایی که نمی‌دانی حرف بزنم.
کمی جا خورد.نگاهم کرد و گفت : قهوه خانه وقت اذان ظهر نیم ساعتی بسته‌ست. گفتم بیرون می‌نشینیم تا بازگردند. سیگار هم می‌کشیم.
گفت که چیزی شده؟ گفتم نه. می‌خواهم درباره‌یِ ماری با تو حرف بزنم.
می‌دانستم که گمی گیج خواهد شد. گفتم دیشب پیش از خوابیدن زمان زیادی را فکر کردم.آنقَدَر فکر کردم که نخوابیدم.خسته ام. کمی خسته‌ام.
گفت سفارش‌مان که تمام شود چه؟ گفتم دوباره سفارش می‌دهیم. تا غروب هر چه که دارد را امتحان می‌کنم. بگو این مرد دیوانه‌ست. تو همیشه چیزی برای گفتن داری.
چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد.
 گفت : می‌شنوم.
 

 

علیرضاکبیری


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها