خانه یشان پشت خانه ی ما بود. زیر نهمین تیر برقی که از آبادی یمان می گذشت. یک سیم برق از آن تیر برده بود در اتاق اش که چراغ روشن کند. پدر اش نمی گذاشت درس بخواند اما او تا صبح درس می خواند. می خواست هر چه سریع تر جول و پلاس اش را جمع کند و از آن آبادی برود. پنجره اتاق اش رو به حیاط خانه حاج اسماعیل باز می شد و هربار که پنجره را باز می کرد تکه ای از آن کاهگل طبقه دوم دیوار می ریخت و همین کافی بود که حاج اسماعیل تا چند ماه دهدار و بخشدار را هی ببرد و بیاورد تا از آن بدبخت خسارت بگیرد و برای توران دخترش که به شهر رفته بفرستد. اصلا همین پنجره باز کردنِ پریچهر، خرجی توران را می رساند وگرنه که حاج اسماعیل هرچه از آن گاو و گوسفند ها میدوشید خرج خودش ،پسر چلاق اش ابراهیم و زن های بیوه آبادی می کرد. هفته ای نبود که ترتیب یک بیوه را در طویله اش ندهد. می گفت دختران آبادی درس می خوانند که بروند تهران جندگی کنند. بعد می گفت همین پری را ببین از شب تا صبح درس می خواند که برود تهران لنگ های اش را بدهد هوا.
شب نُخستِ زمستان وقتی پریچهر رخت هایش را کنار حوض می شُست ،چهره‌اش را لحظه ای در آب تماشا کرد. موهایِ آشفته ،پِلک‌هایِ افتاده ،بینیِ درشت و چند تار مویِ سپید تنها چیزی نبود که خبر از پیری زودرَس می داد. لَب‌های‌اش هم غالبا از بچه‌گی شمایلِ چندان زیبایی نداشتند.
زیرِ لبان اش چیزهایی می گفت. شاید می گفت چرا مادر نام مرا پریچهر گذاشته است وقتی یک خال گوشتی بزرگ درست زیر چشمان‌ام باد کرده است. شاید هم به سی و هفت سالی که هر صبح به کبوتر ها غذا می داد تا صدای‌اش را به خدا برسانند فکر می کرد. شاید هم فکر می کرد مادر گول اش زده است، وقت هایی که غمگین بود و نامه می نوشت و آن را در رودخانه می انداخت. مادرش گفته بود اگر حرف هایت را بنویسی و در آب بیاندازی حتما به دست خدا می رسد.
حالا فکر می کرد که تمام کاغذ هایش در یک مُرداب جمع شده اند و جوهرِ نوشته هایش را هم آب شستهَ‌ست.
پری نگران بود. همیشه نگران بود مثل حاج اسماعیل که همیشه نقشه می کشید. می خواست پری را عروس خودش کند. هر بار ابراهیم را به بهانه ای می فرستاد دم خانه ی حاج عباس تا خودش را به پری نشان دهد. اهالی روستا می گفتند هزار جریب در آن آبادی زمین داشت. هربار که حاج عباس پدر پری سر زمین می رفت حاج اسماعیل در گوش اش حرف ها می خواند. می گفت دخترت را نفرست شهر، درس بخواند که چه شود. توران هم پشیمان است. دروغ می گفت. می گفت پری را مثل دختر اش دوست دارد اگر او را زن ابراهیم کند نیمی از زمین های اش را به او می دهد. حاج عباس هم گوش می کرد. روزی نبود که پری کتک نخورد. قبل از مرگ مادر اش کسی بود که از او دفاع کند اما حالا کسی را نداشت. مامن اش همان اتاقی بود که یک سیم از نهمین تیر چراغ برق به اتاق اش کشیده بود تا در آنجا درس بخواند.
حاج عباس گاهی پری را به طویله حاج اسماعیل می فرستاد تا به ابراهیم در دوشیدن شیر کمک کند. پری هم می رفت تا مقداری پول دست اش بیاید و هربار که نادر پسر عموی اش به شهر می رود برای اش کتابی بخرد. بارها ابراهیم او را در طویله آزار داده بود. پری به پدر اش می گفت اما حاج عباس باور نمی کرد.او هم چادر تیره نماز اش را سر می کرد و هربار که نماز میخواند همه شان را نفرین می‌کرد.
یک شب سرد زمستان که چراغ نفتی کوچک خانه سر طاقچه بود و دود می زد و برف پشت بام خانه ها را سفید پوش کرده بود ، حاج عباس با کلاه دوغی اش وارد خانه شد. قرار بود فردای آن روز حاج اسماعیل و ابراهیم به همراه اهالی آبادی برای بردن پری به خانه ی شان بیایند. در روستا این حرف پیچیده بود که قرار است ابراهیم زن بگیرد. همه می رفتند و می آمدند و این خبر را به یکدیگر می رساندند. 
شب اش مردم یار مبارک بادا را می خواندند. پری را برده بودند پیش سکینه خانم تا دستی به صورت اش بکشند. لباس عروس را هم نجمه خانم مادر نادر برای اش دوخته بود. پری ته دلش نادر را دوست داشت.
در حالیکه همه مشغول تدارک جشن بودند ناگهان متوجه می شوند که پری نیست.
فردای آن روز جنازه اش را داخل رودخانه کنار مردابی از کاغذ ها پیدا می کنند. آرام خوابیده بود. چهره اش چون ماه زیبا شده بود. سرمه ی دور چشمان اش هاله ای زیبا را روی پوست صورت اش نقاشی کرده بودند.
پری از آن آبادی رفته بود.

 

علیرضاکبیری


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها